سفارش تبلیغ
صبا ویژن
» Today hit:1 » Yesterday hit:16 » All hit:288165
  • هوشمندان سیاره ی اوراک - تازه ها
    » درباره ی من
    هوشمندان سیاره ی اوراک - تازه ها
    مدیر وبلاگ : shotokanpoloto[105]
    نویسندگان وبلاگ :
    arazin (@)[5]


    تازه فیلم عکس فیزیک موبایل
    » لوگوی من
    هوشمندان سیاره ی اوراک - تازه ها

    » Day Links » Notes Subjects » My Archives » My Friends Logo » My Friends Links » My Music
    » Yahoo » Search


    »» هوشمندان سیاره ی اوراک »» date:86/2/7 «» 2:46 ع
    نویسنده: کلهر - فریبا
    ناشر: قدیانی, کتابهای بنفشه
    ویراستار: حجوانی - مهدی
    جلد: شومیز
    محل نشر: تهران

    تاریخ نشر: 1380/04/12

    ***

    سیاره ی اوراک سیاره ای نامرئی و بسیار پیشرفته  است که در ??? کیلومتری زمین واقع شده است . موجودت این سیاره هوشمند قرار دارند . این هوشمندان معتقدند که فقط برای کار کردن و پیشرفت در علم به وجود آمده اند و خنده ? گریه ? امیدوار بودن ? نا امیدی ? غم ? غصه ? شادی و دیگر احساسات زمینی ها (شما انسانها ) را پوچ و نوعی اناش ( بیماری ) می دانند. آنها در خانه هایی مخروطی شکل زندگی میکنند که ? دسته اند. خانه های مجردی ? گال و خانه های متأهلی آنها ا‌‌گال نام دارد. همسر هر هوشمند با توجه به قیافه ? محل سکونت هوشمند ? اسم و از همه مهمتر میزان سواد و پیشرفت او در هر سال اوراکی توسط دستگاههای مخصوصی انتخاب می شود. اوراکی ها کودکان خود را از بچگی از خود جدا میکنند و در زیگورات هایی ? ضلعی زیر نظر هوشمند هایی دیگر تربیت می شوند.   ماجرای داستان هوشمندان سیاره ی اوراک چیست؟ هوشمند آداپا دستور میده براش تلسکوپی بسازن که اونقدر قوی باشه که حتی بتونه سلول گیاهان رو هم نشون بده. وقتی که تلسکوپ اماده میشه و از طریق اون زمین رو نگاه میکنه یه سری گوی های آبی در سایز های مختلف میبینه. اول فکر می کنه که زمین بوسیه ی موجودات زمینی تسخیر شده. بعد از اینکه چند بار به زمین میاد میبینه که همه چیز سر جاست . در نتیجه صبای قصه ی ما رو که گویش از همه بزرگتر بوده با خودش می بره اوراک ! هوشمند آداپا پاتسی ( رئیس ) زیگورات (ساختمانهای اداری ) انسانشناسیه و هوشمند انلیل دستیاره اونه. این دو هوشمند پس از مدتی به انسان صبا علاقه مند میشن یعنی اناش زمینی می گیرن. هوشمند آداپا راز گوی های آبی رنگ رو کشف میکنه ولی چون دوت نداشته صبا به زمین برگرده ?? سال این راز رو پنهان میکنه و زمانی اون رو به هوشمند انلیل میگه که به تنها بیماریه اوراکی دچار شده  و میدونست که تا چند ساعت دیگه میمیره و اگر نگه این راز را با خود به گور میبره. هوشمند انلیل هم که صبا را دوست داشته بعد از میگ آداپا این راز رو به آداپا میگه. بعد از میگ آداپا هوشمند انلیل پانسه زیگورات انشانشناسی می شه. در یکی از مواقعی که پاتسی اعظم ( مثل رئیس جمهور ) جلسهی فوری اوکین ( مثل مجلس زمینیها ) رو تشکیل میده اعلام میکنه که چند روز بعد سیاره ای به نام انکی با اوراک بر خورد میکنه و در نتیجه باید اوراک را از مدار خارج کرد. صبا با شنیدن این خبر تصمیم میگیره که به زمین بره . روزی که صبا به زمین میره تمام هوشمندان سیاره ی اوراک گریه میکنن (همهشون دچار اناش زمینی شده بودن ) و از اون میخوان که تو اوراک بمونه. ولی صبا تصمیم خودش رو گرفته بود .  به زمین میاد ولی چون هوشمند انلیل نمیتونه دوریه اونو تحمل کنه به زمین میاد و  . . . .

    قسمت هایی از کتاب را اینجا بخوانید:

    صبا ، دختری که چشمانی تابناک و پر فروغ داشت در سیاره ی اوراک نشسته بود و به آواز دهها قناری گوش میکرد . از اتاق پهلویی گاه گاهی صدای ناله ای بر می خاست . صیا از شنیدی ناله ها به خود می لرزید و مرد هوشمندی که از بیماری سختی رنج می برد سعی می کرد ناله هایش آنقدر بلند نباشد که به گوش صبا برسد ، با این حال صبا از پشت در بسته و از لا به لای آواز قناری ها صدای ناله های دردناک او را می شنید .

    صبا از روی صندلیش بلند شد . چند قناری که روی سر و شانه هایش نشسته بودند بال و پری زدند و دوباره سر جایشان نشستند . بعد با آرامش وصف ناپذیری آوازشان را ادامه دادند .

    صبا به پشت پنجره رفت و از آنجا به کره ی زمین نگاه کرد. آن وقت به یاد خانواده اش افتاد . به یاد مادر ، مادر بزرگ ، پدر ، صفا و صنوبر . چقدر دلش برای آنها تنگ شده بود ! چقدر دلش میخواست سرش را روی زانوی مادرش بگذارد و برای تمام دلتنگی پانزده ساله اش گریه کند !

    یاد خانواده چنان او را غمگین کرد که احساس کرد دیگر حتی یک لحظه هم نمیتواند در آن سیاره بماند . از پشت پنجره کنار آمد و به طرف در رفت . می خواست خود را به در برساند تا هر چه زودتر با روشی که هوشمند به او آموخته بود به زمین برگردد . اما همین که خواست در را باز کند صدای ناله ی هوشمند برخواست . دلش لرزید . ایستاد و به اتاقی که او در آن بود چشم دوخت . چطور می توانست او را در این لحظه های دردناک تنها بگذارد ؟ اما مگر هوشمند از او نخواسته بود که به زمین باز گردد ؟ مگر خود او روش بازگشت به زمین را که پانزده سال از او پنهان کرده بود  ، برایش نگفته بود ؟ پس تردیدش برای بازگشت به زمین به بود ؟!

    صبا به اتاق هوشمند رفت . چند قناری از گوشه و کنار اتاق بر خاستند و تعدادی همچنان به خواندن ادامه دادند . هوشمند که هیچ انتظار دیدن دوباره ی صبا را نداشت ، پرسید : « تئ هنوز اینجایی ؟ »

    چشمان صبا از اشک لبریز شد . تحمل دیدن او را در این حالت نداشت . ای کاش میتوانست برای او کاری کند . اما چه کاری ؟ حالا که بعد از پانزده سال میتوانست به زمین بازگردد چرا باید معطل میکرد ؟ صبا به چهره ی عرق کرده ی هوشمند نگاه کرد . خطوط چهره ی او بر اثر درد عمیق شده بود . صبا با دلسوزی نگاهش کرد و کوشید برای تسلی اش حرفی بزند. این بود که با صدای پر مهری گفت : « تو خوب میشوی . من  مطمئنم . »

    هوشمند سرش را با نا امیدی تکان داد . خواست بگوید که هرگز درمان نخواهد شد ، اما به خاطر نازکدلی صبا حرفی در این باره نزد . فقط گفت : « مگر نمی خواهی به سیاره ات برگردی ؟ ! آن دختری که دلش برای خانواده اش تنگ شده بود مگر تو نبودی ؟ ! مگر صدای نغمه های آسمانی ویولون زن نابینا تو را به خود نمی خواند ؟ »

    صبا با یاد آوردن ویولون زن نابینا احساس کرد که صدای قناری ها با نغمه های آسمانی ویولون زن در هم گره می خورند و یکی میشوند .

    هوشمند با درد مندی به صبا ، با چشمان تابنده و درخشانش نگاه کرد و گفت : « برو ، برو ، دیگر برو .»

    صبا به صورت هوشمند که از درد فشرده شده بود نگاه کرد و با خود فکر کرد کارهای نیمه تمامی در سیاره ی اوراک دارد که تا  تمام کردنشان آرام نخواهد داشت . وقتی هوشمند با صدای آرامی تکرار کرد : «برو »، صبا در حالی که تمام صورتش از اشک خیس بود از اتاق خارج شد . قناری ها روی موهایش نشسته و او را به یاد خواهرش صنوبر  انداختند . صبا به یاد آورد که صنوبر گل زنبق را بسیار دوست داشت و همیشه برای تزئین موهایش گل زنبقی به گوشه ی موهایش میزد . صبا پشت پنجره ایستاد و با خودش گفت : « صنوبر حالا بزرگ شده است . حتما ازدواج کرده است . آه . .. میدانم که اگر صاحب دختری شده باشد اسمش را زنبق گذاشته است . »

    از فکر دیدار خانواده اش به خود لرزید .

    صبا برای آخرین بار به گالهای گنبدی شکل ، به درختان نامرئی کننده ، به هوشمندان و به انلیل نگاه کرد . سپس پاهایش را در زاویه ی بیست درجه قرار داد و ضربه ای به پاشته ی پای راستش زد . بعد از آن ، قوس پاها .  . . آزاد بودن دستها و . . . .  و قرار گرفتن در پلگان هوایی . . .  .

    هوشمندان سر هایشان را بالا گرفته بودند و برای آخرین بار به صبا نگاه میکردند .  به دختری که عشق را به اوراک آورده بود .

    انلیل به گریه افتاد  . اما هشچ کس جز پاتسی اعظم گریه کردن او را ندید . سر ها همه بالا بودند . به سوی دخترک تابناک !

    صفحه ی 145 کتاب هوشمندان سیاره ی اوراک . جلد 2

    هوشمندی گفت : « صبا . ..  بار ها از دهان خودت شنیدم که میگفتی کار های نیمه تمامی در اوراک داری . . . من نمیدانم آن کارهای نیمه تمتم چه بودند . .  .اما می خوام بدانم آن کار های نیمه تمام را تمام کرده ای که می خواهی بروی ؟ »

    صبا گفت : « آن کار های نیمه تمام ، هنوز هم نیمه تمام هستند . من فقط اولین قدم را برداشتم . بقیه ی قدم ها . . . .به عهده ی خود شماست . .امروز در خانه ی هر یک از شما چند قناری زندگی می کند . روزی که از تمام خانه های اوراک صدای قناری به گوش رسد کار من تمام شده . آن روز من اینجا ، پیش شما نیستم . .. اما شما هستید . . کار نیمه تمام مرا شما تمام کنید . روزی که آواز قناری ها از اگال پاتسی اعظم به گوش برسد . . . . آن روز به راستی کار من تمام شده . »

    صفحه 142 کتاب هوشمندان سیاره ی اوراک . جلد 2 .



    shotokanpoloto
    »» comments ()

    »» Posts Title
    گوشی موبایل Apple iPhone
    [عناوین آرشیوشده]
    تو را به دوستی مسکینان و همنشینی با آنان سفارش می کنم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به ابوذر ـ] برای عضو شدن در خبرنامه ابتدا نام و سپس ایمیل خود را وارد کنید.





    Powered by WebGozar

    Google Page Rank